part26
صدای در دوباره پیچید، این بار محکمتر از قبل. ا/ت با دستای لرزونش از جاش بلند شد و رفت سمت در. میا هم با نگرانی نگاهش میکرد.
— ا/ت، باشه. نذار کسی مجبورت کنه.
ا/ت یه نفس عمیق کشید و آروم در رو باز کرد. جونگکوک همونجا وایساده بود. یه لبخند نصفهنیمه داشت، ولی توی نگاهش یه جور سردی و تهدید قایم شده بود.
— فکر کنم به اندازه کافی وقت داشتی که تصمیم بگیری.
ا/ت با چشمایی که از اشک قرمز شده بود، بهش زل زد.
— تو میدونی که هیچی نمیتونه تو رو منصرف کنه، درسته؟
جونگکوک یه قدم جلو اومد. نفسهای ا/ت تند شده بود و صداش کل اتاق رو پر کرده بود. میا که هنوز کنار وایساده بود، یواش اومد جلو و دستشو گذاشت رو شونه ا/ت.
— این دیگه خیلی جدیه، ا/ت. باید یه تصمیم بگیری.
ا/ت یه نفس عمیق کشید، ولی صداش لرزون بود:
— من نمیخوام تو این بازی باشم. ولی جونگکوک... تو منو تهدید کردی. حتی آیندهام... نمیدونم باید چی کار کنم.
جونگکوک از بالا تا پایین نگاهش کرد، بعد خیلی آروم ولی جدی گفت:
— هیچ راهی برای فرار نداری. این بازی قانونای خودشو داره.
ا/ت حس کرد بدنش یخ زده. قلبش وحشیانه میکوبید. نفسش بالا نمیومد.
— تو مجبورم کردی. من هیچوقت اینو نمیخواستم.
جونگکوک یه لحظه سکوت کرد، بعد با صدای آروم گفت:
— میدونم. ولی حالا باید باهاش کنار بیای.
میا عصبی شد و محکم دستشو کوبید روی میز.
— نه! این هیچ جوره عادلانه نیست!
ا/ت با نگاهش به میا گفت آروم باشه. بعد، با صدای ضعیفش رو به جونگکوک گفت:
— من... ازت میخوام منو تنها بذاری.
یه لبخند کمرنگ روی لبای جونگکوک نشست.
— نمیتونم. تو دیگه جزو زندگی منی. و من دیگه هیچ چیزی رو از دست نمیدم.
ا/ت نفسش برید. بدون اینکه چیزی بگه، در رو بست و تکیه داد به دیوار. اشکاش دوباره ریخت پایین...
— ا/ت، باشه. نذار کسی مجبورت کنه.
ا/ت یه نفس عمیق کشید و آروم در رو باز کرد. جونگکوک همونجا وایساده بود. یه لبخند نصفهنیمه داشت، ولی توی نگاهش یه جور سردی و تهدید قایم شده بود.
— فکر کنم به اندازه کافی وقت داشتی که تصمیم بگیری.
ا/ت با چشمایی که از اشک قرمز شده بود، بهش زل زد.
— تو میدونی که هیچی نمیتونه تو رو منصرف کنه، درسته؟
جونگکوک یه قدم جلو اومد. نفسهای ا/ت تند شده بود و صداش کل اتاق رو پر کرده بود. میا که هنوز کنار وایساده بود، یواش اومد جلو و دستشو گذاشت رو شونه ا/ت.
— این دیگه خیلی جدیه، ا/ت. باید یه تصمیم بگیری.
ا/ت یه نفس عمیق کشید، ولی صداش لرزون بود:
— من نمیخوام تو این بازی باشم. ولی جونگکوک... تو منو تهدید کردی. حتی آیندهام... نمیدونم باید چی کار کنم.
جونگکوک از بالا تا پایین نگاهش کرد، بعد خیلی آروم ولی جدی گفت:
— هیچ راهی برای فرار نداری. این بازی قانونای خودشو داره.
ا/ت حس کرد بدنش یخ زده. قلبش وحشیانه میکوبید. نفسش بالا نمیومد.
— تو مجبورم کردی. من هیچوقت اینو نمیخواستم.
جونگکوک یه لحظه سکوت کرد، بعد با صدای آروم گفت:
— میدونم. ولی حالا باید باهاش کنار بیای.
میا عصبی شد و محکم دستشو کوبید روی میز.
— نه! این هیچ جوره عادلانه نیست!
ا/ت با نگاهش به میا گفت آروم باشه. بعد، با صدای ضعیفش رو به جونگکوک گفت:
— من... ازت میخوام منو تنها بذاری.
یه لبخند کمرنگ روی لبای جونگکوک نشست.
— نمیتونم. تو دیگه جزو زندگی منی. و من دیگه هیچ چیزی رو از دست نمیدم.
ا/ت نفسش برید. بدون اینکه چیزی بگه، در رو بست و تکیه داد به دیوار. اشکاش دوباره ریخت پایین...
- ۶.۵k
- ۱۰ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط